امير عليامير علي، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

امير علي نفس مامان و بابا

پست 59 (پسره مادر می ایستد!)

فکر کنم گفته بودم که میترسی وایستی! الان شیر مرده مادر شدی...وقتی میزارمت میگم تن تن...سریع دستتو از من جدا میکنی و تعادلتو حفظ میکنی و وامیستی... هوراااااااااااا  آفرین فکر کنم تا عید دیگه راه بیفتی...البته من عجله ای ندارم...فقط دوست دارم خودت لذت راه رفتنو بچشی آخه می دونم که چقدر خزیدن کاره سختیه ببین چقدر وایستادی که حتی تونستم ازت عکس بگیرم... تاریخ عکس: 18 بهمن 92 قربونت برم... اینجام دیگه خوابت میاد...شب ه و دراز کشیدی که کم کم بخوابی... اصلا برای خوابیدن اذیت نمی کنی...اینقدر غلت میزنی تا بخوابی  فقط خدا نکنه کسی خونمون باشه یا ما خونه ی کسی باشیم اونوقت تا خیالت راحت نشه که همه خوابیدن نمی خوابی! ...
19 بهمن 1392

پست 60

تو این پست یه سری عکسای مختلف می خوام برات بذارم: اینجا یه لحظه فقظ یه لحظه ازت غافل شدم خودت ببین چه بلایی سره دستمال مرطوبت آوردی! البته از قبیل این کارا زیاد میکنی... البته اینا که چیزی نیست...مدام کشوها رو خالی میکنی...منم پشت سرت روزی 100 بار میرم جمع میکنم ...باید عکس بگیرم تا باورت بشه چقدر فضولی آخرش یبار می خورمت ها....ببین اینجا دیگه تصمیم گرفتمت بپزمت... ببین چقدر ترسیدی! تصمیم گرفتی فرار کنی اما نتونستی... نه مامان تو منو نمی خوری...خیالم از این بابت راحته نگاش کن چه لمی داده! اینجا یه روز صبحه قبل از اینکه از خونه بریم بیرون... لباس پوشوندمت بیدار نشدی... خوابه خواب بودی...منم...
19 بهمن 1392

پست 58 (روزهای برفی و سر یک ساله ی من )

همین طور که می دونی خیلی دیر به دیر شهر ه ما برف می باره!  ولی امسال که شما یک ساله بودی برف سنگینی بارید...امسال بیشتره شهرهای ایران برف بارید  چه ساله پر برکتی... منم با اینکه هوا سرد بود و می ترسیدم سرما هم بخوری رفتیم با بابا توی برفها و از شما عکس چندتا عکس گرفتیم... دوستت دارم نازدونه ی برفی ه من   ...
19 بهمن 1392

پست 57 (از ديوار راست بالا رفتي!)

نگفتم كه هر روز يه كار جديد ازت سر ميزنه؟!فضولي امروزتو ببين! از روي مبل راحت ميري بالا و اگه طاقچه يكم عريضتر ميبود لابد از روي اونم بالا ميرفتي شيطون! نميترسي بيفتي؟ البته يكم خيالم راحتتر شده چون ياد گرفتي چطوري از روي مبل و تك پله بياي پايين... اميرعلي در حال اكتشاف جديد! البته ببخش كه كيفيت عكسا پايينه ... چون از روي فيلم عكس گرفتم... بعدم كه حوصلت سر رفت برگشتي و دنبال من ميگردي كه بيام نجاتت بدم! ازت ميپرسم چرا رفتي بالا اينجوري خودتو به كوچه علي چپ ميزني! بعدشم با خنده ميخواي يه جوري قضيه رو حل و فصل كني... حالا دوست داري مراحله خنديدنت رو ببيني؟ اينم چند تا عكس دي...
14 بهمن 1392

پست 56 (پيشي ه مامان)

پسره گلم هر روز يه كاره بامزه ي جديد از شما سر ميزنه كه واقعا نميشه از بعضي از كارات عكس گرفت ولي تا جايي كه توانم باشه سعي ميكنم خاطرات بيشتري رو برات اينجا جمع كنم... اينجا سخت مشغولي و نخ هاي كاموا رو دوره خودت پيچيدي عزيز دلم... مگه ميشه با چيزي بازي كني و مزه اشو نچشيده باشي؟ خوشمزه بود ماماني؟ اينجا هم خاله صدات كرده تا ازت عكس بگيره... يه چيزه بد اينكه گردنت يه كوچولو زخمي شد به خاطر اينكه نخو كشيده بودي! يه كاره بانمكي كه بعضي وقتا اگه شرايطش فراهم باشه و چشم ديگران رو دور ببيني انجام ميدي اينه كه بقيه ي شيشه شيرت رو ميريزي رو زمين و دورو بر...بعضي وقتام به ما تعارف ميكني...چقدرم دوست داري كسي از دستت چيزي بخ...
14 بهمن 1392

پست 55 پسرك شيرين زبون

پسر گلم به سلامتي يك سال از به دنيا اومدنت گذشت و تو شدي پسر يه ساله ي من! امروز ميخوام از زبونه شيرينت بگم ...درسته راه نميري ولي خيلي زود به حرف اومدي اگه چيزي رو بخواي اينقدر ناز ميگي : بده (د با تشديد) اگه وسيله آشنا باشه يا ماله خودت باشه ميگي : ما منه (مال منه) اگه كار بد بكني بهت ميگيم بده و خودت هم گاهي اين كلمه رو بكار ميبري: بده اگه شير بخواي ميگي: جي جي كلمات زياد ميگي ولي حضور ذهن ندارم: نه...بابا...مامان...توپ...گل... به عكس ميگي: عبس من برات به ماشين ميگم: هان هان به گربه ميگي: پيسي ميگيم جوجو كو؟ به اسمون نگاه ميكني ميگيم اميرعلي كو؟ سريع ميري پشت پرده قائم ميشي و با لبخند ميگي : دالي به چيزي كه داغه م...
12 بهمن 1392

پست 48 (ماه محرم)

دوباره ماه محرم آمد... پسرم ماماني پارسال كه شما هنوز به دنيا نيومده بودي نيت كرد كه امسال ببردت همايش شيرخوارگان حسيني... حتي واست لباس هم خريد...ولي به خاطر تصادفي كه بابا كرد و مادربزرگ مهربونت به رحمت خدا رفت مشغول مراسم عزاداري شديم و قسمت نشد توي همايش شيرخوارگان حسيني شركت كنيم...ولي عكستو با لباس علي اصغر برات ميزارم... مادر بزرگت خيلي شما رو دوست داشت... و موقع زايمان من از يك هفته قبل اومده بود خونمون و تا 11 روزگي شما پيشمون بود...خيلي كمكمون كرد...ايشالا كه توي اون دنيا جايگاهش بهشت باشه...اين عكسو براي يادگاري برات ميزارم...اينجا فقط چند روز از به دنيا اومدنت ميگذره... اين عكسو با لباس علي اصغر از شما گرفتم: ...
9 بهمن 1392

پست 54 (تولد)

پسرم جشن تولدتو در تاريخ 29 دي گرفتيم...روز ولادت حضرت پيامبر و امام صادق روز قبلش رفتيم و كيكتو از شيريني طوس سفارش داديم...واي چقدر خيابونا شلوغ بود چون ما مهمونامون كم بود (فقط ماماني اينا) كيك كوچيك انتخاب كرديم ولي همينم زياد به دلم ننشست...كلا كيكهايي كه تو البومش بود زياد جالب نبودن...اين كيكت:  يكمي خونه رو تزئين كردم ...بگذريم كه موقع باد كردن بادكنكها همش ميگفتي منه منه يعني بده به من...و چند تا تركوندي... بعدش بادكنكها رو بهت داديم و تازه ريسه ي اسمت هم چون خوب نچسبوندم كنده شد! اميرعلي و بازي بادكنكها به قول خودش بوپ! اين لباس خوشگلها رو پيش پيش براي عيدت خريدم... عكست با بابايي شما و باب...
9 بهمن 1392
1